ماسک وقتی حدودا ده ساله بود برای اولین بار یک کامپیوتر در مرکز خرید Sandton ژوهانسبورگ دید. او گفت: “آنجا یک فروشگاه لوازم الکترونیک بود که معمولا محصولات صوتی با کیفیت میفروخت؛ اما بعدها، بخشی از آن را به فروش کامپیوتر اختصاص دادند.” او به شدت هیجانزده شده بود (حسی شبیه به اوه خدای من). بوسیله این دستگاه میشد برای انجام کارهای آدم برنامهنویسی کرد. ماسک گفت: “من باید یکی از آنها میداشتم و به پدرم اصرار کردم آن را بخرد.” او خیلی زود صاحب یک کومودور VIS-20 شد؛ دستگاه خانگی پرطرفداری که سال ۱۹۸۰ به فروش میرفت. کامپیوتر ایلان با ۵۵ کیلوبایت حافظه و یک کتاب آموزش زبان برنامهنویسی بیسیک به دستاش رسید. ماسک گفت: “شش ماه طول میکشید تا تمام مطالب آموزشی کتاب را یاد بگیری؛ اما من مثل خوره به جاناش افتادم و سه شبانه روز نخوابیدم تا تماماش کردم. آن فوقالعادهترین چیزی بود که تا آن زمان دیده بودم.” پدر ماسک، علیرغم مهندس بودناش کمی مثل لودیتها رفتار میکرد و نسبت به این دستگاه هم بیتفاوت بود. ایلان تعریف میکرد که: “او گفت این دستگاه فقط برای بازی است و نمیتوانی با آن کارهای واقعی و مهندسی انجام بدهی و من هم فقط گفته بودم حالا هرچی!”
ایلان، همانطور که مشغول کتاب خواندن یا کار کردن با کامپیوترش بود، گاهی برای ماجراجویی با کیمبال و پسرخالههایاش (پسرهای Kaye) راس، لیندون و پیتر رایو، گروه تشکیل میداد و به آنها خط میداد. یکسال برای عیدپاک تخم مرغ رنگ کردند و در محلهشان خانه به خانه برای فروش آنها رفتند. تزیین تخممرغها خوب نبود؛ اما پسرها محصولاتشان را با قیمتی چند برابر به همسایههای پولدارشان میفروختند. همچنین ایلان آنها را مدیریت کرد تا موشک و ترقه برای آتش بازی بسازند. در آفریقای جنوبی لوازم ساخت موشک پیدا نمیشد؛ برای همین ایلان در خانه مواد شیمیایی لازم را باهم ترکیب و در قوطی میریخت و موشک و ترقه میساخت. ایلان گفت: “اینکه میتوانی چندین مواد را برای انفجار باهم ترکیب کنی بسیار جالب است. گوگرد، نیترات پتاسیم و زغال چوب، مواد اولیه برای ساخت باروت هستند و اگر به این ترکیب یک اسید و یک باز قوی اضافه کنی، انرژی زیادی آزاد میکند. کلر گرانول با روغن ترمز ترکیبی فوقالعاده میشود. من خیلی خوش شانسام که هنوز تمام انگشتانام را دارم.” پسرها مواقعی که سرگرم ساختن مواد منفجره نبودند، چندین لایه لباس میپوشیدند و عینک محافظ به چشم میزدند و بعد با تفنگ ساچمهای به هم شلیک میکردند. ایلان و کیمبال در زمینهای شنی با هم مسابقهی دوچرخهسواری میگذاشتند تا اینکه یک روز کیمبال با حصارهای سیم خاردار برخورد کرد.
در گذر سالها پسرخالهها حرفهی کارآفرینیشان را جدیتر دنبال میکردند؛ حتی یکبار سعی کردند یک ویدیو کلوپ راه بیندازند. پسرها بدون اطلاع والدینشان، محل مناسبی برای کلوپشان پیدا کردند. ترتیب اجارهنامه را هم دادند و پی روند گرفتن مجوز کسبوکار رفتند. در نهایت، آنها باید کسی را پیدا میکردند که بیشتر از ۱۸ سال داشته باشد تا یک برگهی قانونی را امضا کند؛ اما نه پدر ریوز و نه ارول زیر بار این کار نرفتند. بالاخره چندین دهه طول کشید تا ایلان و ریوز باهم شریک تجاری شدند.
شجاعانهترین کار پسرها سفرهایشان بین ژوهانسبورگ و پرتوریا بود. در دههی ۱۹۸۰ آفریقای جنوبی جای بینهایت خشنی بود و مسیر ریلی ۵۷ کیلومتری که این دو شهر را به هم وصل میکرد، جزو خطرناکترین راههای دنیا محسوب میشد. کیمبال از این سفرها به عنوان تجربهای دشوار برای خودش و ایلان یاد میکند. “آفریقای جنوبی محل شاد و امنی برای زندگی نبود و همین روی شما تاثیر میگذاشت. ما صحنههای خیلی خشنی با چشم خودمان دیدیم که بخشی از اتفاقهای معمول آن روزها بود. این سری تجربیات عجیب تعریف شما از ریسک را عوض میکند. شما دیگر در بزرگسالی کار پیدا کردن را سختترین بخش زندگی نمیدانید. چون خیلی هم سرگرمکننده نیست.”
بین سنین ۱۳ تا ۱۶ سالگی پسرها عوض شدند، هم در مهمانیها شرکت میکردند و هم به اکتشافات گیکطور در ژوهانسبورگ میپرداختند. در یکی از این گشتوگذارها در مسابقات Dungeons & Dragons شرکت کردند. ماسک گفت: “ما تبدیل به نِردهایی کاردرست و بیرقیب شده بودیم.” همهی پسرها مشغول این بازی بودند که مستلزم این بود تا یک نفر با تصور یک صحنه و حال و هوای آن بهشان کمک کند: “شما وارد اتاقی میشوید و یک صندوق گوشه اتاق میبینید، چکار میکنید؟ در صندوق را باز میکنید و ناگهان با یک تله مواجه میشوید و دهها اجنه را آزاد میکنید!” کار ایلان در نقش ارباب سیاهچال عالی بود. متن مربوط به جزییات قدرت و تواناییهای هیولاها و دیگر شخصیتها را بخوبی حفظ میکرد. پیتر رایو گفت: “ما تحت راهنماییهای ایلان، نقشها را بازی میکردیم و در نهایت مسابقه را بردیم. برای بردن نیاز به قوهی تخیل قوی داشتیم که ایلان واقعا در این زمینه عالی بود و بخوبی میتوانست صحنه را بچیند و همه را مشتاق و باانگیزه نگه دارد.”
ایلانی که همکلاسیهایاش در مدرسه با او دعوا کردند، کاملا با این ایلان الهامبخش فرق دشت. ایلان در طول دورهی راهنمایی و دبیرستان چند مدرسه عوض کرد. او نیمی از پایهی هشتم و نهم را در دبیرستان Bryanstone خوان. یک روز بعدازظهر ایلان و کیمبال بالای پلههای سیمانی مدرسه نشسته و مشغول خوراکی خوردن بودند که یکی تصمیم گرفت ایلان را اذیت کند. ماسک تعریف میکند: “من اساسا جلوی چشم این گروه که نمیدانم به چه دلیل مزخرفی مرا کتک زدند، آفتابی نمیشدم. شاید همان روز صبح تصادفا به او تنه زده بودم و او هم حسابی بهش برخورده و عصبانی شده است.” پسرک رفته بود پشت سر ایلان و با لگد به سرش ضربه زده و از پلهها پرتاش کرده بود. ماسک از بالا تا پایین پلهها غلت خورده بود و بعد هم چند نفر به او حمله کردند. بعضیها به پهلوهایاش لگد میزدند و سردستهشان هم سرش را به زمین میکوبید. ماسک گفت: “اونها یک مشت روانی عوضی بودند. من همانجا از حال رفتم!” کیمبال با وحشت و نگرانی برای ماسک آنها را تماشا میکرد. او با عجله از پلهها پایین رفته بود تا صورت خونی و ورم کرده ماسک را وارسی کند. کیمبال گفت: “او مثل کسی بود که تازه از رینگ بوکس آمده باشد.” ماسک را فورا به بیمارستان بردند. اوگفت: “تقریبا یک هفته طول کشید تا توانستم به مدرسه برگردم.” (طی یک مصاحبهی مطبوعاتی در سال ۲۰۱۳۳ ماسک گفت که بخاطر مشکلات تنفسی که از عوارض این دعوا برایاش پیش آمده بود مجبور به انجام عمل بینی شده.)
ماسک تا سه چهارسال این گروه خشن و بیرحم را تحمل کرد. آنها یکبار پسری را که بهترین دوست ماسک بود آن قدر زده بودند تا قبول کند دیگر با ماسک کاری نداشته باشد. ماسک گفت: “علاوه بر این، آنها مثلا بهترین دوست مرا مجبور کردند که مرا از مخفی شدن منصرف کند تا آنها بازهم بتوانند مرا بزنند و این خیلی برایام سخت و آزاردهنده بود.” ماسک وقتی این را میگفت چشمهاش خیس شدند و صدایش میلرزید. ماسک ادامه داد: “به دلایل نامعلومی آنها تصمیم گرفته بودند که مرتب مرا اذیت کنند و همین بزرگ شدن را سختتر کرده بود. سالها بیوقفه مرا اذیت کردند. در مدرسه مدام توسط یک عده تحت تعقیب بودم که درب و داغانام کنند و بعد هم میرفتم خانه و شرایط آنجا هم بد و ناخوشایند بود، مثل یک کابوس بیانتها.”
ماسک مرحلههای بعدی دبیرستان را در Pretoria Boys High School گذراند؛ جایی که از جهت رشد و ترقی برای ماسک جهش محسوب میشد و از طرفی هم رفتار خوب دانشآموزاناش زندگی را برای ماسک قابل تحملتر کرده بود. جایی که مدرسهی دولتی محسوب میشد، Pretoria Boys، طی صد سال عملکردش مثل مدرسهی خصوصی بود. آنجا تبدیل شده بود به مدرسهای که شما پسران جوان را به آنجا میفرستید تا برای ورود به آکسفورد یا کمبریج آماده شوند.
همکلاسیهای ماسک او را پسری آرام، دوستداشتنی و عادی به یاد دارند. یکی از همکلاسیهای ماسک Deon Prinsloo دربارهی ماسک به من گفت:“در مدرسهی ما چهار پنج دانشآموز باهوش و با استعداد بود که ماسک جزو آنها محسوب نمیشد.” تقریبا سه چهارم کسانی که با من صحبت کردند چنین نظری داشتند. به علاوه آنها معتقد بودند که عدم علاقهی ایلان به ورزش آن هم در فرهنگی که مردماش عاشق ورزش و ورزشکارها بودند او را کمی تنها کرده بود. Gidoen Fourie یکی دیگر از همکلاسیهای ماسک گفت: “راستاش اصلا نشانهای مبنی بر اینکه ماسک قرار است میلیاردر بشود در او دیده نمیشد. او در مدرسه هیچوقت رهبر و سرگروه هم نشده بود. من از کارهایی که او انجام داده واقعا شگفتزدهام.”
در حالیکه ماسک هیچ دوست نزدیکی در مدرسه نداشت، عادات عجیب و غریباش هم در این ماجرا بیتاثیر نبودند. پسری به نام Ted Wood یادش است که ماسک یک ماکت موشک ساخته بود و در زنگ تفریح منفجرش کرده بود. این فقط یک نشانه از آرزوهایاش نبود. در یک بحث سر کلاس علوم، او توجه همه را به مضرات استفاده از سوختهای فسیلی و مزایای انرژی خورشیدی جلب کرد. در کشوری که همیشه در حال استفاده از منابع طبیعی زمینی است این حرف نوعی توهین به مقدسات است. وود گفت: “او همیشه در مورد مسایل نظر قاطع داشت.” Trency Benettیکی از همکلاسیهایی که سالها بعد از مدرسه کماکان با ماسک در تماس بود تعریف میکرد که یکی از فانتزیهای ماسک در دوران دبیرستان قابل سکونت کردن کرههای دیگر بود.
یکی دیگر از نشانههای آینده در اینجا بود که ماسک و کیمبال در زنگ تفریح در حیاط مشغول صحبت بودند که وود به آنها ملحق شده و پرسیده بود دربارهی چه موضوعی صحبت میکنند. آنها گفته بودند: “داشتیم میگفتیم آیا در صنعت امور مالی احتیاجی به اینهمه شعبه و حضور مشتریها در آنها هست یا در آینده به سمت بانکداری بدون کاغذ خواهیم رفت؟” بخاطر دارم که با گفتن “آره، این عالیه” چه نظر بیمعنی مضحکی داده بودم.
هرچند ماسک جزو نخبگان مدرسه نبود، اما در ردیف معدود دانشآموزانی با سطح و موقعیتی بود که دوست داشت برای برنامههای تمرین و کار با کامپیوتر انتخاب شود. دانشآموزان از مدارس مختلف گلچین میشدند تا سر کلاسهای تدریس زبانهای برنامهنویسی کوبول، بیسیک و پاسکال حاضر بشوند. ماسک با عشقی که به دنیای علمی-تخیلی و فانتزیها داشت به این تمارین تکونولوژیکال ادامه میداد و با نوشتن داستانهایی که در باب اژدها و موجودات ماوراءطبیعه، نویسندگی را تمرین میکرد. او گفت: “دوست داشتم چیزی شبیه ارباب حلقهها بنویسم.”
مِی سالهای دبیرستان ایلان را از چشم یک مادر میدید و دربارهی شاهکارهای درسی ایلان داستانهای زیادی تعریف کرد. او گفت بازی ویدیویی که ماسک نوشته بود، خیلی از بزرگترها و کارشناسهای با تجربهی دنیای تکنولوژی را تحت تاثیر قرار داده بود. او از پس امتحانهای ریاضی خیلی بهتر از همسن و سالاناش بر میآمد و البته حافظهی بینظیری هم داشت. تنها دلیلی که نمراتاش بهتر از بقیه نبود عدم تمایل به انجام تکالیفی بود که مدرسه برایشان مقرر میکرد.
ماسک اما مسایل را طور دیگری میدید: “فقط فکر میکردم برای رسیدن به جایی که میخواهم، به چه نمرهای نیاز دارم؟” مباحث اجباری مثل آفریکانس بود که واقعا متوجه نمیشدم یادگرفتناش چه فایدهای دارد. خیلی مسخره بهنظر میآمد. من فقط نمرهی قبولی میگرفتم و همان کافی بود و در درسهایی مثل فیزیک و کامپیوتر بالاترین نمره همیشه مال من بود. اگر در گرفتن نمره بسیار عالی فایدهای نمیدیدم، ترجیح میدادم کتاب بخوانم، گیم بازی کنم یا کد بنویسم. یادم هست که در سال چهارم یا پنجم بعضی از درسها را قبول نشدم. بعد، نامزد مادرم به من گفت که اگر این درسها را قبول نشوم نمیتوانم برای سال بالاتر ثبت نام کنم. در واقع من نمیدانستم که برای ورود به پایههای بالاتر باید همهی درسها را قبول شد. بعد از آن من بهترین نمرههای کلاس را میگرفتم.
ماسک هفده ساله بود که آفریقا را به مقصد کانادا ترک کرد. او ماجرای سفرش را بارها برای مطبوعات تعریف کرده و معمولا دربارهی دو دلیل برای سفرش صحبت کرده است. نسخهی کوتاه این است که او میخواست هرچه زودتر به آمریکا برسد و میتوانست از کانادا و ریشهی کاناداییاش به عنوان یک پل عبور استفاده کند. دومین داستان هم این است که در آن دوران آفریقای جنوبی به نیروی نظامی احتیاج داشت. ماسک نمیخواست وارد ارتش بشود. او گفت که حتما مجبورش میکردند به نیروهای رژیم آپارتاید بپیوندد.
در این بین چیزی که به ندرت به آن اشاره شده این است که او قبل از شروع ماجراجویی بزرگاش، پنج ماه در دانشگاه پرتوریا درس خواند. او فیزیک و مهندسی را ادامه داد، اما دل به کار نداد و خیلی زود آن را رها کرد. او دربارهی دوران دانشگاهاش میگوید که فقط کاری بود که تا آماده شدن مدارک کاناداییام میخواستم انجام بدهم. علاوه بر اینکه آن روزها جزو بیاهمیتترین روزهای زندگیاش بود، ماسک برای عضو ارتش نشدن و با رخوت و بیانگیزگی به دانشگاه میرفت و دوست داشت داستان جوانک خام ماجراجو را به عنوان دلیل رفتناش تعریف کند. برای همین ماجرای دانشگا پرتوریا هیچوقت پررنگ نشد.
البته، در اینکه ماسک عمیقا دوست داشت به ایالات متحده برود شکی نیست. تسلط زود هنگام او به علوم کامپییوتر و تکنولوژی علاقهای شدید به درهی سیلیکون را در ایلان پرورش داد و سفرهای خارج از کشورش این فکر را که آمریکا تنها جاییست که میتواند ایدههایاش را عملی کند، در او تقویت کرد. در مقابل، آفریقای جنوبی کمترین امکانات را برای کسانی با روحیات کارآفرینی داشت. همانطور که کیمبال هم گفت: “برای کسی مثل ایلان، آفریقای جنوبی مثل زندان بود.”
فرصت رفتن ماسک با تغییر قانونی که به مِی اجازه میداد ملیتاش را به فرزندش هم انتقال دهد همزمان شد. ماسک به سرعت شروع کرد به تحقیق دربارهی کاغذ بازیهای روال کار و تقریبا یکسال طول کشید تا با تایید مقامات کانادایی، پاسپورت کانادایی ماسک به دستاش برسد. مِی گفت:“همانموقع بود که ایلان به کانادا رفت.” در آن روزهای بدون اینترنت، ماسک باید سه هفتهی سخت را منتظر میماند تا بلیط هواپیما به دستش برسد و بدون لحظهای درنگ خانه را برای روزهایی بهتر ترک کرد.