بچههای دیگر به این حالتهای رویاطور عکسالعمل نشان نمیدادند. شما میتوانید سر او فریاد بکشید یا کنارش بالا و پایین بپرید اما او حتی متوجه شما نمیشود. او به رویا دیدن ادامه میدهد و اطرافیاناش ممکن است فکر کنند که او بیادب یا عجیبغریب است. می ادامه میدهد : “من همیشه فکر میکردم ماسک کمی متفاوت است. اما این موضوع او را نسبت به خواهر و برادرش برتر و عزیزتر نمیکرد.”
برای ماسک، این لحظههای تفکر بسیار خاص و فوقالعاده بود. در سن پنج یا شش سالگی راهی پیدا کرده بود تا دنیای اطرافاش را مسدود کند و تمام حواساش را صرف یک کار کند. او در ذهناش تصاویری را با چنان جزییاتی میدید که این روزها ما با محصولات نرمافزاری میتوانیم ببینیم. ماسک در این باره گفت: “ظاهرا بخشی از مغز که مسوول پردازشهای بصری است (بخشی که برای پردازش تصاویر کاربرد دارد مثل چشمهایام عمل میکند) و افکارم را پردازش میکند. البته این روزها کمتر میتوانم این کار را انجام بدهم؛ چرا که خیلی مسایل هستند که باید بهشان توجه کنم. اما به عنوان یک کودک، این اتفاق خیلی پیش میآمد.” کامپیوترها کارهای سخت را بین دو تراشه تقسیم میکنند. تراشههای گرافیکی تصاویری که از یک برنامهی تلویزیونی یا بازی ویدیویی میآیند را پردازش میکنند و تراشههای محاسباتی مسوول انجام کارهای کلی و محاسبات ریاضی هستند. بعد از مدتی، ماسک دیگر معتقد نبود که مغزش مثل یک تراشه گرافیکی است. بلکه مغزش به او این امکان را میداد که چیزهایی را در اطرافش ببیند، آنها را در ذهناش همانند سازی کند و تصور کند که آنها چطور در برخورد با اشیای دیگر تغییر کنند یا عکسالعمل نشان بدهند. ماسک ادامه داد: “درمورد تصاویر و اعداد، میتوانم روابط متقابلشان با هم و ارتباط الگوریتمیشان باهم دیگر را محاسبه و پردازش کنم. شتاب، تکانه، انرژی جنبشی و اینکه هرکدام از این خصایص چطور بخاطر برخورد جسمی دیگر تغییر میکنند را کاملا مجزا محاسبه میکنم.”
یکی از برجستهترین صفات ماسک به عنوان یک پسر جوان اشتیاق زیاد او برای مطالعه بود. او از سنین خیلی پایین همیشه کتابی در دست داشت. کیمبال گفت: “برای او ده ساعت در روز مطالعه کار غیرعادی محسوب نمیشد و اگر آخر هفته بود، میتوانست تا روزی دو کتاب را بخواند.” در یکی از سفرهای خانوادگی آنها متوجه شدن که ایلان غیباش زده. مِی یا کیمبل سری به یکی از کتابفروشیهای اطراف زدند و دیدند که ماسک ته سالن و روی زمیین نشسته و در حالیکه دچار یکی از همان خلسههای معروفاش شده، کتاب میخواند.
وقتی ماسک کمی بزرگتر شد، بعد از تعطیلی مدرسه در ساعت ۲ بعداز ظهر به کتابفروشی میرفت و تا وقتی والدیناش از سر کار به خانه بر میگشتند (ساعت ۶ عصر)، همانجا میماند. او بیشتر کتابهای علمی تخیلی آن دوره را خوانده بود و بعد از آن کمیکها و بعد هم کتابهای دیگر. “آنها گاهی مرا از مغازه بیرون میکردند؛ اما این به ندرت پیش میآمد.” ارباب حلقهها، سری کتابهای بنیاد آیزاک آسیموف و کتاب ماه یک معشوقهی خشن است از رابرت هاینلاین و همچنین کتاب راهنمای زندگی در کهکشان جزو کتابهای مورد علاقهاش هستند. “به جایی رسیدم که تمام کتابهای کتابخانهی مدرسه و محل را خوانده بودم و دیگر چیزی برای خواندن نداشتم. سعی کردم کتابدارها را قانع کنم که برای من کتاب سفارش بدهند و بعد از آن شروع به خواندن دانشنامه بریتانیکا کردم. این کتاب خیلی بدردم خورد. شما تا وقتی متوجه نشوید در دنیای بیرون چه چیزهایی وجود دارند، تصوری از اینکه چقدر بار دانستههایتان کم است، ندارید.”
در واقع دو نسخه از این دانشنامه باعث پیشرفت ایلان بودند و تبدیل به بهترین دوستهای او شدند. پسرک که حافظهی تصویری داشت، بعد از خواندن این کتابها تبدیل به مرکز اطلاعات شد و شخصیتی «همه چیز دان» پیدا کرد. یک شب توسکا سر میز شام دربارهی فاصلهی زمین از ماه پرسید و ایلان اعداد دقیق در دورههای اوج و حضیض را به او گفت. مِی میگوید: “هروقت ما سوالی داشتیم توسکا میگفت از پسر نابغهه بپرسین! ما میتوانستیم هر سوالی داشتیم از ماسک بپرسیم و او فقط باید جواب را بخاطر میآورد.” کتابخوان بودن ماسک گاهی نمودهای آزاردهندهای داشت. مادر ماسک اضافه میکند: “او زیاد اهل ورزش و تفریح نبود.”
مِی داستان شبی که ماسک با خواهر و برادر و پسرخالههایاش در حیاط بازی میکردند را تعریف کرد. وقتی یکی از آنها گفت که از تاریکی ترسیده است، ماسک جواب داده: “تاریکی فقط فقدان نور است و بس.” که البته تاثیری هم بر ترس کودک بینوا نداشت. عادت ایلان برای تصحیح اشتباهات دیگران و رفتار بیهیجاناش بچهها را از دور و برش دور و حس تنهاییاش را بیشتر میکرد. ایلان فکر میکرد دیگران از اینکه اشتباهاتشان را بدانند خوشحال میشوند. مادر ایلان، مِی گفت: “بچهها جوابهایی مثل اون رو دوست نداشتند و بهش میگفتند که دیگه باهات بازی نمیکنیم. به عنوان یک مادر خیلی غمگین میشدم؛ چرا که او دوستاناش را دوست داشت. کیمبال و توسکا دوستانشون را بهخانه میآوردند اما ایلان نه، و اون خیلی دوست داشت که با دوستاش بازی کنه.” مِی کیمبال و توسکا را وادار میکرد تا ایلان را هم بازی بدهند؛ اما جواب آنها همانی بود که هر بچهی دیگری ممکن است بگوید: “اما مامان اون اصلا بازی بلد نیست.” با این حال ایلان هرچه بزرگتر میشد، وابستگیاش به خواهر و برادر و پسرخالههایاش بیشتر میشد. هرچه در مدرسه تنها بود، اما با اعضای خانوادهاش خیلی خوب میجوشید و کنار میآمد و در نهایت هم نقش بزرگتر و ارشد را بین آنها برعهده گرفت.
زندگی در خانهی ماسک برای مدتی خیلی خوب بود. خانواده به لطف موفقیت ارول در کارش بزرگترین خانه را در پرتوریا داشتند. در خانهشان عکسی از هر سه فرزند خانواده هست که در آن ایلان هشت ساله است و سه کودک قد و نیمقد بلوند کنار هم و روی ایوان آجری خانه نشستهاند و پشت سرشان درختهای پیچاناری بنفش معروفِ پرتوریا قرار دارند. ایلان صورتی بزرگ و گرد و لبخندی پهن داشت.
اما، کمی بعد از زمانی که این عکس گرفته شد، خانواده از هم پاشید. ظرف یک سال بعد والدین ماسک از هم جدا شدند و مِی با بچهها به ویلای ییلاقی خانواده در جنوب Durban در ساحل شرقی آفریقای جنوبی نقل مکان کرد. چند سال بعد از این توافق، ایلان تصمیم گرفت با پدرش زندگی کند.“پدرم تنها و غمگین بود، هر سه بچه با مادرم زندگی میکردند اما او کسی را نداشت و این عادلانه نبود.” بعضی از اعضای خانوادهی ماسک معتقدند که ایلان بر اساس منطق خودش این تصمیم را گرفته و بعضی دیگر نظرشان این بود که او تحت فشار مادرِپدرش، Coraa، این کار را کرده. مادر ایلان اما میگوید: “من اصلا نمیفهمیدم ایلان چرا باید از پیش من برود. من زندگی شادی برایشان محیا کرده بودم. یک زندگی کاملا شاد. اما ایلان در تصمیم گیری کاملا مستقل است.” همسر سابق و مادر پنج پسر ایلان، جاستین ماسک، معتقد است که ایلان بیشتر شبیه مرد آلفای خانه است و وقت تصمیمگیری اصلا احساساتی نمیشود. جاستین ادامه داد: “فکر نکنم او به هیچکدام از والدیناش وابستگی خاصی داشته.” او خانوادهی ماسک را آدمهایی خونسرد و آرام و نقطهی مقابل خیلی احساساتی میداند. بعدها کیمبال هم تصمیم گرفت با ارول زندگی کند؛ با این منطق که طبیعت پسرها طوریست که بهتر است با پدرشان زندگی کنند.
هروقت حرف ارول ماسک میشد، خانوادهی ماسک سکوت میکردند. آنها میدانستند که او مرد دلنشینی نبود، اما مایل بودند که کنارش باشند. ارول دوباره ازدواج کرد و ایلان صاحب دو خواهر ناتنی شد که او کاملا مراقبشان بود. بنظر میرسید که ایلان و خواهر و برادرش باهم توافق کردهاند که دربارهی ارول جلوی دیگران بد نگویند تا خواهرهایشان ناراحت نشوند.
ماجرا این بود: خانواده ارول در آفریقای جنوبی قدمت داشتند. خانوادهی ماسک از حدود دویست سال پیش در کشور زندگی میکردند و میتوان گفت جزو اولین اسامی وارد شده در کتاب اول شهر پرتوریا بودند. پدر ارول، والتر هنری جیمز ماسک، گروهبان ارتش بود. ماسک دربارهی او گفت: “یادم هست که تقریبا هیچوقت حرف نمیزد. فقط نوشیدنی مینوشید و بداخلاقی میکرد و در حل کردن جدول هم ماهر بود.” کورا امیلی ماسک، مادر بزرگ ایلان در انگلیس به دنیا آمده بود و خانوادهاش بخاطر هوش بالا معروف بودند. کیمبال تعریف میکند: “او خیلی خوب از پس زندگی خودش و نگهداری از نوههایاش برمیآمد.” کیمبال گفت: “مادر بزرگ ما شخصیت بسیار تاثیرگذاری داشت و زنی به غایت شجاع بود.” ایلان رابطهاش با کورا (که گاهی نانا صدایاش میزد) را بسیار نزدیک توصیف میکند. او میگوید: “بعد از جریان طلاق، او بسیار مراقب من بود. بعد از مدرسه میآمد دنبالام و باهم به گردش میرفتیم یا بازی میکردیم.”
زندگی در خانهی ارول ظاهرا خیلی خوب بود. او کلی کتاب داشت که ایلان میتوانست تکتکشان را بخواند و پول برای خرید کامپیوتر یا هر چیزی که ماسک بخواهد بخرد داشت. ارول فرزنداناش را به سفرهای خارجی زیادی میبرد. کیمبال گفت: “واقعا دوران بینظیری بود. من خاطرههای خیلی خوبی از آن دوران دارم.” بهعلاوه بچهها تحت تاثیر مهارت و هوش ارول در کارش قرار گرفته بودند و از پدرشان کلی چیز یاد گرفتند. ایلان گفت: “او یک مهندس خیلی با استعداد بود که دقیقا میدانست هر شی فیزیکی چطور کار میکند.” آنها دوست داشتند به محل کار پدر بروند تا ببینند آجرها را چطوری روی هم میگذارند، لولهکشی ساختمان چطور انجام میشود و نحوهی نصب پنجرهها و سیمکشی ساختمان را یاد بگیرند. ایلان دربارهی آن روزها گفت: “لحظههای بسیار مفرحی بودند.”
ارول، آنطور که کیمبال توصیفاش میکند بسیار هوشیار و قوی بود. او ایلان و کیمبال را مینشاند و سه چهار ساعت بیوقفه برایشان سخنرانی میکرد بدون اینکه پسرها قادر به عکسالعمل نشان دادن باشند. او از سختگیری به پسرها راضی بود و آنها را بهخاطر اشتباهات کودکانهشان حسابی تنبیه میکرد. ایلان بارها سعی کرده بود پدرش را راضی کند که به آمریکا مهاجرت کنند و از آرزویاش در مورد تشکیل زندگیاش در آمریکا گفته بود. عکسالعمل ارول در مقابل چنین خواستهای این بود که سعی کرد به ایلان درس خوبی بدهد. او مستخدمین خانه را مرخص کرد و ایلان را مجبور کرد تمام کارهای خانه را انجام بدهد تا بفهمد زندگیاش در آمریکا چطور خواهد بود.
ایلان و کیمبال از تعریف جزییات آن دوران سر باز میزدند، اما واضح است که لحظاتی عمیقا ناخوشایند را تجربه کردهاند. هردوی آنها از تحمل شکنجههای روحی صحبت میکردند. کیمبل گفت: “او قطعا مشکلات روانی داشت و من مطمئنام که من و ایلان هم آن را به ارث بردهایم. روش تربیتی او بسیار به لحاظ احساسی خشن و سخت بود؛ اما همین روش ما را تبدیل کرد به کسانی که امروز هستیم.” وقتی حرف ارول پیش آمد حال مِی دگرگون شد و گفت: “کسی نمیتوانست با او کنار بیاید. او با هیچکس خوب نبود. من دلام نمیخواهد خاطرههایام را تعریف کنم؛ چرا که ترسناک و ناخوشایند هستند. شما هم دربارهاش صحبت نکنید. به هرحال بچهها و نوهها هم این میان هستند.”
وقتی از ارول خواستم تا دربارهی ایلان باهم گپ بزنیم ایمیلی با این مضمون برایم فرستاد: “ایلان در دوران زندگی با من بچهای بسیار مستقل و باهوش بود. قبل از اینکه کسی در آفریقای جنوبی حتی اسم علوم کامپیوتری را بداند، او کاملا به آن مسلط بود و تواناییاش در این زمینه وقتی که فقط ۱۲ سال داشت زبانزد همه شد. فعالیتهای ایلان و برادرش کیمبال در دوران کودکی و جوانی انقدر متنوع و زیاد بود که اسم بردن آنها سخت است. آنها از ۶ سالگی به بعد بههمراه من تمام آفریقای جنوبی و بیشتر کشورهای جهان را سفر کردند. ایلان و برادر و خواهرش در هر زمینهای که یک پدر دوست داشته باشد، مثال زدنی هستند. من به دستاوردهای ایلان بسیار افتخار میکنم.”
ارول این ایمیل را برای ایلان هم فرستاد و ایلان به من هشدار داد که مکاتبهام با پدرش را تمام کنم و معتقد بود گفتههای پدرش در مورد اتفاقات گذشته قابل اعتماد نیستند. ماسک گفت: “او مرد عجیبی است.” اما وقتی برای جزییات بیشتر به او فشار آوردم طفره رفت. او گفت: “مسلما اگر بگویم دوران کودکی خوبی نداشتم، درست است. ممکن است خوب بنظر برسد، قطعا خالی از روزهای خوب هم نبوده؛ اما نمیتوان گفت که کودکی شادی داشتم. آن دوران سخت بود. مطمئنا او خیلی خوب میتوانست زندگی را سخت کند. او قادر بود هر موقعیتی را هرچقدر هم که خوب باشد تبدیل به بدبختی کند. او مرد شادی نیست. نمیدانم… لعنتی!.. نمیدانم چطور کسی میتواند مثل او باشد. اگر بیشتر از این بخواهم بگویم باعث بوجود آمدن مشکل خواهد شد.” ایلان و جاستین توافق کرده بودند که فرزندانشان هیچوقت ارول را نبینند.