بعد از چند سال که از تحصیلم در شهر دیگری می‌گذشت برای ازدواج به شهر دیگری رفتم. زمانی که به شهر خودم برگشتم، یک کودک یک ساله و همسری داشتم که دانشجوی داروسازی بود. شاید در آن زمان تغییرات خیلی به نظرم نمی‌آمد. ولی از این که به خانه و شهرم بازگشته بودم احساس خوبی نداشتم، ولی چرا؟ چرا که حدود بیش از سه سال بود که از این محیط دور بودم. چرا که یاد خاطرات قبل از مدرسه افتاده بودم و این که باید با حدود ۴۰۰۰ دانش آموز جدید مواجه می‌شدم. از دست پدرم خیلی عصبانی بودم که به خاطر خواست خودش ما را به این شهر آورده بود و در واقع با این کار تمام زندگی من را خراب کرده بود. هر چند که پدرم سعی کرد من را متقاعد کند که کار اشتباهی انجام نداده و حتی از من خواست که به خاطر شرایط پیش آمده از او تشکر کنم، ولی گوش من به این حرف‌ها بدهکار نبود.

ویژگی‌های ما بر احساسات مان تأثیر می‌گذارند و فکرمان بر احساس مان تأثیرگذار است. البته تغییر بسیار مشکل است و زمان بر.پس چرا من از محیط جدید این قدر بیزار بودم؟ مدرسه ای که می‌رفتم به اندازه‌ی کافی بزرگ بود (حداقل در مقایسه با مدرسه‌ی قبلی!) اگر می‌خواستم در کلاس آواز شرکت کنم این امکان محیا بود، پس مشکل کجا بود؟ شاید یکی از دلایل من برای این که شهر دیگری را برای ادامه‌ی تحصیل انتخاب کردم این بود که می‌خواستم خودم باشم و توانایی تصمیم گیری برای زندگی را داشته باشم. ماندن در آن شرایط چیزی را برای من تغییر نمی‌داد! تا موقعی که به این موضوع فکر نکرده بودم که چقدر عاشق اسکیت روی یخ هستم، همیشه از هوای سرد و آسمان خاکستری محل زندگی‌ام بیزار بودم. از بهار هم خوشم نمی‌آمد چرا که در ابتدای بهار با برفی که از زمستان باقی مانده بود و همه جای خیابان را پوشانده بود، مواجه می‌شدم ولی دقتی به شاخه‌های زیبای زعفران و بنفشه‌ها نداشتم.

خانواده‌ام زیاد اهل بیرون رفتن از خانه نبودند و من حتی تابستان را هم دوست نداشتم. چون تابستان‌ها به اندازه‌ی کافی گرم نبود که بتوانم برنزه بشوم. من در آن سن توجهی به زیبایی دریاچه‌ها در هنگام غروب خورشید در فصل تابستان نداشتم. برای این که خوشحال باشم دنبال دلیل می‌گشتم و ناخودآگاه تمام چیزهای خوبی که در اطراف داشتم را نادیده می‌گرفتم. زمان خیلی زود گذشت و من دوباره به جایی بازگشتم که دوست نداشتم. به جایی بازگشتم که از نظر زیبایی فوق العاده است. شاید هر کسی آرزوی زیستن در چنین محیطی را داشته باشد!حالا نظرم به محیط اطراف کاملاً «عوض شده بود و یک جورایی مانند پدرم به اطراف می‌نگریستم. به این فکر کردم که پدرم چقدر زحمت می‌کشید تا ما راحت زندگی کنیم و متأسفانه الان در کنارمان نیست تا ببیند که چقدر به او افتخار می‌کنم. اولین هفته ای که به این مکان آمده بودیم را به یاد می‌آورم که پدرم دوست داشت اطراف را به من نشان بدهد و من را متوجه کند که به بهترین مدرسه‌ی دولتی آن محل می‌روم. راست می‌گفت چون همان مدرسه نقش مؤثری در ادامه‌ی تحصیل من در رشته‌ی دانشگاهی مورد علاقه‌ام داشت.»

در محل آرامی زندگی می‌کردیم که احتیاجی به قفل کردن درب نبود. دسترسی به همه چیز بسیار راحت و در کوتاه‌ترین زمان ممکن بود. پارک زیبایی هم نزدیک خانه بود که دریاچه ای داشت که در زمستان یخ می‌زد و جای مناسبی برای اسکیت بود.زمانی که از ده می‌گذشتم، نور خورشید از لابه لای درختان به صورتم می‌خورد و یاد حرف پدرم می‌افتادم که می‌گفت: «نمی‌شود به مردم گفت که درباره‌ی نسل آینده فکر نکنند. کسی این درختان را برای آیندگان کاشته که هرگز آن‌ها را نخواهد دید.»حالا که بازگشته‌ام فکر می‌کنم این مکان زیباترین جایی در دنیا است که تا به حال دیده‌ام و چه گونه روزی از این مکان بیزار بودم؟ حالا که خودم صاحب فرزند هستم، فکر می‌کردم روزی این مکان بهترین جا برای رشد فرزندم خواهد بود. گاهی اوقات دل مان برای چیزهایی تنگ می‌شود که حتی فکرش را هم نمی‌کنیم. گاهی اوقات واقعیات بدون اجازه وارد می‌شوند. زمان‌های خوبی را گذرانده‌ایم ولی یادمان نمی‌آید که چگونه آن زمان گذشته است.

وقتی که یاد گذشته می‌کنم، یاد قایق زیبایی که در دریاچه کناره گرفته بود، موزه‌هایی که با بچه‌های دبیرستان رفته بودیم، معلم‌های مدرسه و … می‌افتم.جابه جایی تمام مشکلاتی را که با آن‌ها روبه رو می‌شوید را حل نخواهد کرد، چرا که شما همواره با چنین مشکلاتی مواجه خواهید شد. تنها محیط پیرامونتان است که شرایطی را برای شما ایجاد می‌کند تا خودتان را بهتر بشناسید و راه حل‌های خوبی برای مشکلاتتان پیدا کنید.  درسی که از گذشته می‌گیرم این است که: «چگونه ویژگی‌های ما بر احساسات مان تأثیر می‌گذارند و چگونه فکرمان بر احساس مان، تأثیرگذار است. البته تغییر بسیار مشکل است و زمان بر. من و همسرم طبق رسم خانوادگی هر سه سال یک بار جابه جا شدیم. ولی برای دومین بار که جابه جا شدیم، دل مان برای زیبایی‌ها، آرامش و همسایگان جایی که بودیم تنگ شد. یاد گرفته بودیم که اگر چیزی را دوست نداریم راحت نظرمان را بدهیم.»

زمانی که به جاهای شلوغ‌تر می‌رفتیم، دل مان برای محله‌های دنج، دریاچه، پارک‌های زیبا تنگ می‌شد. ولی ما دیگر فرزند داشتیم و باید موقعیت‌های بهتری را با زندگی کردن در شهرهای بزرگ، برای او ایجاد می‌کردیم. این تنها یک روی سکه بود.هر جایی که می‌رفتیم، دل مان برای فصل‌های چهار رنگ، ازدیاد رستوران‌ها و چند فرهنگی بودن جاهای دیگر تنگ می‌شد. اولین توفان، مار زنگی، عقرب و عنکبوتی که من را بسیار ترساند باعث شد تا تدابیری را برای این که به فرزندم آسیبی نرسد، اتخاذ کنم. بدین ترتیب یاد گرفتم که چگونه با تغییرات کنار بیایم و تحولات را مدیریت کنم.متوجه مواردی که دل تنگشان شده بودم، شدم و برای تغییرات آتی خوش بینانه تر حرکت کردم و برای اتفاقات خوب شاکر بودم. در حقیقت لیستی را از مواردی که هر روز دلم برایشان تنگ می‌شد، به طور ذهنی در نظر داشتم و بر روی آن‌ها تمرکز می‌کردم و حس لذتم را بدین طریق افزایش می‌دادم.

زمانی که با خانواده‌ام زندگی می‌کردم، همیشه مادرم از دست من شاکی بود ولی من بسیاری از خصوصیات را در کنار مادرم یاد گرفته بودم. البته آدم خوش شانسی بودم که چنین فرصتی را در جوانی برای یادگیری بسیاری خصوصیات داشتم. الان که فکر می‌کنم زندگی آن دوره با مادرم را هم با وجود تمام گله و شکایات بسیار دوست دارم. بهتر است که مکان‌هایی که دوست داریم را همیشه در ذهن داشته باشیم و راجع به آن فکر کنیم.جابه جایی تمام مشکلاتی را که با آن‌ها روبه رو می‌شوید را حل نخواهد کرد، چرا که شما همواره با چنین مشکلاتی مواجه خواهید شد. تنها محیط پیرامونتان است که شرایطی را برای شما ایجاد می‌کند تا خودتان را بهتر بشناسید و راه حل‌های خوبی برای مشکلاتتان پیدا کنید.