Ashleeبرای اولین بار در سال ۱۹۸۴ مردم اسم Elon Reeve Musk را شنیدند. روزنامه‌ی تجاری PC and Office Technology در آفریقای جنوبی سورس‌کد بازی ویدویی که ماسک طراحی کرده بود را منتشر کرد. اسم بازی Blastarr بود و تم علمی-تخیلی و فضایی به‌همراه ۱۶۷ خط دستورالعمل داشت. این مربوط به دورانی می‌شود که کاربران کامپیوترهای ابتدایی برای این‌که بتوانند برخی کارها را انجام بدهند باید دستورها را تایپ می‌کردند. در آن دوران بازی ماسک تبدیل به محصولی بی‌نظیر و درخشان‌ در دنیای کامپیوتر نشد اما قطعا از آن‌چه دوازده‌ساله‌های آن دوره انجام می‌دادند خیلی خیلی بهتر بود. با چاپ این سورس‌کد ۵۰۰ دلار نصیب ماسک شد و البته نکاتی را درباره‌ی شخصیت‌اش بروز می‌داد . بازی Blastar در صفحه‌ی ۶۹ مجله چاپ شده بود و معلوم بود که نویسنده‌ی جوان‌اش می‌خواهد اسم‌اش علمی-‌تخیلی‌طور باشد.E.R.Musk  و هم‌چنین نشان می‌داد که در سرش ایده‌های بزرگی دارد. شرح مختصری درباره‌ی بازی اشاره می‌کند به این‌که “در این بازی شما باید سفینه‌های باری آدم فضایی‌ها را که بمب‌های هیدروژنی مرگ‌بار و پرتوافکن حمل می‌کنند نابود کنید. در این بازی از اشکال و انیمیشن به خوبی استفاده شده و همین‌ها کافی‌ست تا خواندن این کدها ارزش داشته باشد.” (در زمان نوشته شدن  این توضیحات حتی اینترنت هم نمی‌دانست «پرتوافکن» چیست.)

پسری که فانتزی‌های‌اش درباره‌ی فضا و نبرد بین خوب و بد است، چیزی ورای فوق‌العاده است. پسری که این فانتزی‌ها را جدی می‌گیرد پدیده‌ای خارق‌العاده است و ایلان ماسک هم جزو این دسته بود. او در اواسط دوران نوجوانی‌اش چنان فانتزی و واقعیت را در ذهن‌اش باهم ترکیب کرده بود که تفکیک ‌‌آن‌ها برای‌اش میسر نبود. ماسک به این دنیا آمده بود تا سرنوشت بشر در کائنات برایش به شکل یک وظیفه و تعهد شخصی در بیاید. اگر این به قیمت تولید انرژی پاک یا ساخت سفینه برای کمک به ادامه‌ی نسل بشر تمام می‌شد، خب بگذار بشود. ماسک حتما راهی برای عملی شدن این‌ها پیدا می‌کند. او گفت: “شاید من در بچگی زیادی کتاب مصور می‌خواندم؛ این کمیک‌ها همیشه در حال نجات دنیا بودند و همیشه یک نفر بود که باید دنیا را تبدیل به جای بهتری می‌کرد؛ چرا که برعکسش اصلا منطقی نبود.”

ماسک حدودا چهارده ساله بود که به بحران اگزیستانسیالیسم دچار شد. او مثل دیگر نوجوانان نابغه،  تلاش کرد که این مساله را  با خواندن کتاب‌های مذهبی و فلسفی رفع کند. او از هر ایدئولوژی نکته‌ای را برداشت کرد و بعد کمابیش سر از همان‌جایی درآورد که شروع کرده بود؛ قبول تعالیم علمی-تخیلی در یکی از تاثیرگذارترین کتاب‌های زندگی‌اش: «راهنمای مسافران کهکشان» نوشته‌ی «داگلاس آدامز». ماسک در این باره گفت: “او به این نکته اشاره می‌کند که یکی از سخت‌ترین کارها این است که بفهمیم چه سوال‌هایی را باید بپرسیم. وقتی سوال‌ها را بدانید، قطعا رسیدن به جواب آسان‌تر خواهد بود. من به این نتیجه رسیدم که ما باید تلاش کنیم تا میزان و حوزه‌ی آگاهی بشر را برای فهم بیش‌تر سوال‌هایی که باید بپرسد، بالاتر ببریم.”در این‌جا بود که ماسک نوجوان به آن بیانیه بسیار منطقی‌اش رسید : “تنها کاری که انجامش منطقی به‌نظر می‌رسد تلاش برای بالا بردن آگاهی جمعی است.”

ریشه‌یابی برخی تلاش‌های ماسک برای رسیدن به هدف آسانی‌ست. متولد ۱۹۷۱ و بزرگ شده در Pretoria، شهری بزرگ در شمال شرق کشور آفریقای جنوبی، که فقط به اندازه‌ی چند ساعت رانندگی با ژوهانسبورگ فاصله دارد. حضور آپارتاید روی دوران کودکی‌اش سایه انداخته بود و آفریقای جنوبی هم بخاطر تنش‌ها و خشونت‌های گاه و بیگاه متشنج بود. از طرفی سیاه‌ها و سفیدها باهم درگیر بودند و از طرف دیگر سیاه‌های قبایل مختلف. ماسک درست چند روز بعد از قیام Sowto چهار ساله شد؛ اتفاقی که در آن صدها دانش‌آموز سیاه پوست در حالی که به مصوبات دولت‌مردان سفید پوست معترض بودند کشته شدند. آفریقای جنوبی سال‌ها بخاطر قوانین نژادپرستانه‌اش از جانب کشورهای دیگر تحریم بود. ماسک در دوران کودکی رفاه کافی برای سفر به خارج از کشور را داشت و نظر خارجی‌ها را درباره‌ی آفریقای جنوبی می‌دانست.

اما آن‌چه بیش‌ترین تاثیر را بر شخصیت ماسک گذاشته بود فرهنگ رایج آفریقایی در پرتوریا و مناطق اطرافش، بود. رفتارهای مردسالارانه رواج داشت و سوارکارهای ماهر و خشن پرطرفدار بودند. در حالی‌که ماسک جزو مرفهین آن دوران محسوب می‌شد، یک خارجی بود که شخصیت منحصر به فرد و ذات نابغه‌اش با رفتارها و گرایشات آن زمان در تضاد بود. نظریه‌اش درباره‌ی این‌که چیزی درباره‌ی جهان اشتباه است مدام تقویت می‌شد و ماسک، تقریبا از اولین روزها نقشه‌ی فرار از محیط اطرافش را می‌کشید و رویای جایی را در سر داشت که در آن‌جا رویاها و شخصیت‌اش می‌توانستند شکوفا بشوند. او آمریکا را در کلیشه‌ترین حالت‌اش دیده بود؛ سرزمین فرصت‌ها و بیش‌تر از این، محلی برای به واقعیت پیوستن رویاهای‌اش. این‌طور بود که پسرک تنها و سر به هوای آفریقای جنوبی که با چنان خلوصی از «آگاهی گروهی» صحبت می‌کرد تبدیل به یکی از شجاع‌ترین صنعت‌گران آمریکا شد.

وقتی که ماسک در اوایل بیست‌سالگی به آمریکا رسید، حسی از بازگشت‌ به ریشه‌های اجدادی‌اش داشت. شجره‌نامه‌اش نشان می‌داد که اجداد مادری‌ خانواده ماسک که پسوند سویسی-آلمانی Haldeman را داشتند در دوران جنگ، انقلاب اروپا را به مقصد نیویورک ترک کردند.  از آنجا هم به سمت فلات‌های بخش غرب میانه بخصوص – ایلینویز ومینه‌سوتا رفتند. اسکات هالدمن، عموی ماسک و مورخ غیررسمی خانوادگی در این باره گفت : “ظاهرا ما کسانی را داشتیم که در دوران جنگ داخلی در هر دو جبهه می‌جنگیدند و از طبقه‌ی کشاورزها بودند.”

در دوران کودکی‌اش، پسرها او را به‌خاطر اسم عجیب‌اش مسخره می‌کردند. او بخش اول اسمش را از پدر پدربزرگش John Elon Haldeman که در سال ۱۸۲۷ متولد و قبل از عزیمت به مینه‌سوتا در ایلینویز بزرگ شده بود، گرفته بود. در آن‌جا با همسرش، Almeda Jane Norman که پنج سال از او جوان‌تر بود آشنا می‌شود. در سال ۱۹۰۲ این زوج در کلبه‌ای واقع در بخش مرکزی مینه‌سوتا و شهر دریاچه‌ی پیکوات ساکن شدند و پسرشان Norman Haldeman، پدر بزرگ ایلان، هم همان‌جا به دنیا آمد. او مردی استثنایی و فوق‌العاده و الگویی برای ماسک بود.

«جاشوا نورمن هالدمن» را پسری تنومند و متکی به خود توصیف کرده‌اند. در سال ۱۹۰۷، خانواده‌اش به Saskatchewan نقل مکان کردند و کمی بعد در حالی‌که جاشوا فقط هفت سال داشت پدرش از دنیا رفت، و او را با مسوولیت خانواده تنها گذاشت. او مشغول رام کردن کره اسب‌ها و سواری، بوکس و کشتی شد. او اسب‌ها را برای کشاورزان محلی رام می‌کرد و در این حین گاهی آسیب می‌دید. او یکی از اولین نمایش‌های سوارکاری کانادا را راه انداخت. در آلبوم خانوادگی عکسی از او که با لباس گاوبازها مشغول به نمایش گذاشتن مهارت چرخش طناب‌اش است، می‌شود دید. در نوجوانی، هالدمن خانه را برای گرفتن مدرک کایروپراکتیک از مدرسه‌ی پالمر در آیووا ترک کرد و سپس به Saskatchwan برگشت تا کشاورزی کند.

در دوره‌ی رکود دهه‌ی ۱۹۳۰، هالدمن دچار مشکلات مالی شدید شد. او نتوانست از پس وام‌های بانکی بربیاید و پنج‌ هزار جریب از زمین‌های‌اش را از دست داد. اسکات هالدمن که در حال گرفتن مدرک کایروپرکتیک از همان مدرسه‌ی پدرش بود و بعدها تبدیل به بهترین متخصص درد ستون فقرات شد، گفت: “بعد از آن اعتقاد پدر به بانک‌ها یا پس‌انداز پول از بین رفت.” بعد از از دست رفتن مزرعه در سال ۱۹۳۴۴، هالدمن نوعی زندگی کولی‌وار را سر  گرفت و بعدها هم نوه‌اش در کانادا همان سبک و سیاق را پیش گرفت. او تا قبل از این‌که به طور ثابت فقط کار کایروپراکتیک را انجام بدهد، با قدی حدود ۱٫۸۵  کارهای عجیبی از کارگر ساختمان تا اجرای نمایش سوارکاری را انجام داد.

در ۱۹۴۸، هالدمن با یک معلم رقص کانادایی بنام Winnifred Josephine Fletcher ازدواج کرد، و کاروبار کایروپراکتیک‌ پر رونقی راه انداخت. در آن سال، یک دوقلوی دختر به نام‌های kay و May (مادر ماسک) به خانواده که قبلا یک دختر و یک پسر هم داشت اضافه شدند. بچه‌ها در یک خانه‌ی سه طبقه با بیست اتاق خواب و یک استدیوی رقص برای وین تا بتواند به کار آموزش بپردازد، بزرگ شدند. بعد از مدتی جستجو برای انجام یک کار جدید، هالدمن تصمیم گرفت پرواز کردن را امتحان کند و برای خودش یک هواپیما خرید. همین‌که خبر سفر خانوادگی هالدمن و همسرش به همراه فرزندان‌شان توسط یک هواپیمای تک موتوره به تمام آمریکای شمالی، به گوش مردم رسید، خانواده هالدمن انگشت‌نما شد. هالد من گاهی جلسات سیاسی یا مربوط به کایروپراکتیک در هواپیما برگزار می‌کرد و کتابی در این باره نوشت : The flying Haldmans: Pitty the Poor Private Pilot.

در سال ۱۹۵۰ در حالی‌که شرایط زندگی کاملا بر وفق مراد هالدمن بود او تصمیم گرفت عطای همه چیز را به لقایش ببخشد. دکتر-سیاست‌مدار ما که سابقه‌ای طولانی در اعتراض به دخالت دولت در زندگی افراد داشت معتقد بود که سیستم بروکراسی کانادایی بسیار دست و پا گیر است. او بددهنی، سیگار کشیدن، مصرف کوکاکولا و آرد تصفیه شده را در منزل‌اش ممنوع کرده بود و معتقد بود که اخلاق‌مداری در کانادا رو به افول است. همچنین هالدمن طمع شدیدی برای ماجراجویی داشت. بنابراین ظرف چندماه خانه و تجهیزات کایروپراکتیک و رقص را فروختند و به آفریقای جنوبی رفتند؛ جایی که هالدمن هیچ وقت ندیده بود. اسکات هالدمن به‌خاطر دارد که به پدرش کمک کرده تا اجزای هواپیمای خانوادگی‌شان Bellanca Crusair (سال ۱۹۴۸) را برای فرستادن به آفریقا از هم جدا کنند. خانواده در آفریقا دوباره هواپیما را سر هم کردند تا کشور را برای پیدا کردن محل مناسبی برای زندگی زیرپا بگذراند و در نهایت در پرتوریا ساکن شدند و هالدمن در آن‌جا بازهم مشغول کار کایروپراکتیک شد.

روحیه‌ی ماجراجویی خانواده هیچ حد و مرزی نداشت. در سال ۱۹۵۲ جاشوا و وین یک سفر ۲۲٫۰۰۰ مایلی از آفریقا به نروژ و سپس اسکاتلند ترتیب دادند. وین مسوولیت مسیریابی را به عده داشت و با این‌که مدرک خلبانی نداشت گاهی هم خلبانی می‌کرد. آن‌ها در سال ۱۹۵۴، رکورد این عدد را شکستند و یک سفر رفت و برگشت ۳۰٫۰۰۰ مایلی به استرالیا داشتند. روزنامه‌های آن زمان درباره‌ی سفر این زوج گزارشی تهیه کردند و از آن‌ها به عنوان تنها خلبان‌های شخصی که با هواپیمای تک موتوره از آفریقا به استرالیا رفتند، اسم بردند.

 هالدمن‌ها وقتی در آسمان نبودند، در صحرا و در سفرهای طولانی برای پیدا کردن شهر گمشده‌ی صحرای کالاهاری مشغول می‌شدند. عکسی خانوادگی از یکی از همین اکتشاف‌ها هر پنج بچه را وسط صحرای آفریقا نشان می‌دهد. آن‌ها دور یک دیگ بزرگ فلزی جمع شده‌اند تا با حرارت آتش گرم شوند. در این عکس بچه‌ها در حالی‌که روی صندلی‌های تاشو نشسته بودند و کتاب می‌خواندند، کاملا راحت بنظر می‌رسیدند. پشت سر آن‌ها هواپیمای قرمز خانواده، یک خیمه و یک ماشین دیده می‌شود. آرامشی که در عکس هست، خطرناک بودن این سفرها را کاملا نقض می‌کند. طی یک حادثه، واگن خانواده با یک درخت برخورد کرد و ریشه‌ی درخت باعث شد سپر ماشین رادیاتور را سوراخ کند. آن‌ها وسط ناکجا آباد و بدون هیچ‌گونه امکانات ارتباطی، گیر کرده بودند و در حالی‌که خانواده گرسنه و تشنه بودند جاشوا سه روز تمام کار کرد تا توانست ماشین را تعمیر کند. از طرف دیگر شب‌ که می‌شد کفتارها و پلنگ‌ها آن‌ها را که دور آتش نشسته بودند محاصره می‌کردند. یک روز صبح، وقتی خانواده از خواب بیدار شد با صحنه‌ی یک شیر که چند متری میز آن‌ها نشسته بود مواجه شدند. جاشوا اولین چیزی که به دستش رسید را (که یک لامپ بود) برداشت و در هوا تکان داد و از شیر خواست که برود و او هم رفت.

 هالدمن در تربیت فرزندانش اصلا سخت‌گیر نبود، و همین روش نسل‌ها و تا زمان ماسک هم در خانواده ادامه پیدا کرد. از آن‌جایی که جاشوا معتقد بود بچه‌ها خودشان بالاخره متوجه می‌شوند چطور باید رفتار کنند، هیچ‌وقت آن‌ها را تنبیه نکرد. وقتی که مادر وپدر به سفرهای ماجراجویانه هوایی می‌رفتند، بچه‌ها در خانه می‌ماندند. اسکات هالدمن بخاطر ندارد پدرش یک‌بار هم پایش را در مدرسه او گذاشته باشد، حتی وقتی که او کاپیتان تیم راگبی و افسر ارشد مدرسه شد. اسکات هالدمن گفت: “برای او تمام این‌ها قابل پیش‌بینی بود. ما با این طرزفکر بزرگ شدیم که توانایی هر کاری را داریم. فقط باید تصمیم بگیری و انجام‌اش بدهی. در همین راستا، پدرم اگر بود حتما خیلی به ایلان افتخار می‌کرد.”

هالد من در سال ۱۹۷۴ و وقتی هفتاد و دو ساله بود فوت کرد. او در حال تمرین فرود با هواپیمای خودش بود و متوجه نشد که یک سیم به تیرک‌های چراغ برق گیر کرده. در نهایت سیم دور چرخ‌ها پیچید و هواپیما را واژگون کرد، در این حادثه گردن هالدمن شکست. آن‌موقع ماسک یک کودک نوپا بود. اما در دوره‌ی کودکی داستان‌های زیادی درباره‌ی ماجراجویی‌ها و کارهای استثنایی پدربزرگ‌اش شنید و به تماشای اسلاید‌شوهای بی‌شماری که پدربزرگ‌اش از سفرها و جهان‌گردی‌های‌اش تهیه و نگه‌داری کرده بود، نشست. ماسک گفت: “مادربزرگ‌ام داستان‌هایی درباره‌ی این‌که چطور در سفرهای‌شان چندین بار تا دم مرگ رفتند را برای‌ام تعریف کرده بود. آن‌ها رسما بدون هیچ تجهیزاتی، حتی بیسیم، با هواپیما سفر می‌کردند و بجای نقشه‌ی راه‌های هوایی، از نقشه‌ی مسیرهای زمینی را که اغلب اشتباه هم بودند استفاده می‌کردند. پدربزرگ‌ام کشته مرده‌ی ماجراجویی و اکتشاف بود.” ایلان معتقد است که توان بالای ریسک‌پذیری‌اش را مستقیما از پدربزرگ‌اش به ارث برده است. سال‌ها بعد از دیدن آخرین اسلایدشو ماسک  سعی کرد هواپیمای خانوادگی را بخرد اما موفق نشد آن را پیدا کند.

 مادر ایلان، مِی، والدین‌اش را می‌پرستید و در جوانی به شدت نِرد بود. او به ریاضی و علوم علاقه داشت و همیشه تکالیف‌شان را خیلی خوب انجام می‌داد. در پانزده سالگی مردم در مورد او متوجه موضوع دیگری شدند. مِی بسیار زیبا بود. قد بلند، موهایی بلوند دودی، صورتی کشیده و گونه‌هایی برجسته داشت و زیبایی چشم‌گیرش باعث می‌شد همیشه به چشم بیاید و جلب توجه کند. یکی از دوستان خانواده، مدرسه‌ی مدلینگ داشت و مِی مدتی در آن‌جا آموزش دید. آخرهفته‌ها، در مراسم شو لباس شرکت می‌کرد یا برای مجلات مدل عکاسی می‌شد و گاهی هم در جشن‌ها و مراسم خانه‌ی وزرا و سفرا  حضور پیدا می‌کرد و در نهایت جزو فینالیست‌های ملکه زیبایی آفریقای جنوبی شد. (مِی تا شصت سالگی به کار مدلینگ ادامه داد و عکس‌اش روی جلد مجله‌هایی مثل New York و Elle چاپ شد.)

مِی و پدر ماسک، Errol Musk، در یک محله بزرگ شدند. آن‌ها اولین بار وقتی مِی متولدِ ۱۹۴۸، یازده ساله بود هم‌دیگر را دیدند. ارول با مِیِ بچه مثبت، خیلی خونسرد برخورد می‌کرد اما سال‌ها عاشق‌اش بود. مِی تعریف می‌کرد: “او عاشق لبخند من شد.” آن‌ها در دوره‌ی دانشگاه چند بار باهم  بیرون رفتند و طبق گفته‌های مِی، ارول هفت سال تمام از او خواستگاری می‌کرد و دنبال راهی بود که حلقه ازدواج را در دست مِی کند و در نهایت هم موفق شد. “او هیچ‌وقت دست از خواستگاری کردن بر نداشت.”

ازدواج آن‌ها از همان اول کمی بغرنج شد. مِی در دوران ماه عسل باردار شد و درست نه ماه و دو روز بعد از ازدواج‌شان و در ۲۸ ژوئن ۱۹۷۱ ایلان بدنیا آمد. در حالی‌که آن‌ها از روزهای سرخوشی ازدواج‌شان لذت نبرده بودند، به تکاپو برای فراهم کردن یک زندگی مناسب در پرتوریا افتادند. ارول به عنوان یک مهندس مکانیک والکترونیک پروژه‌های بزرگی مثل ساختمان‌های تجاری، انبارها، مجموعه‌های مسکونی و ساختمان‌های نیروی هوایی را اجرا می‌کرد و مِی بعنوان یک متخصص تغذیه مشغول به کار شده بود. یک‌سال و اندی بعد از تولد ایلان، برادرش Kimbal و خیلی زود خواهرش Tosca هم بدنیا آمدند.