Ashlee

این فقط ساختمان شماره‌ی یک در ماسک‌لند بود. اسپیس‌ایکس چندین ساختمان داشت که قبلا بخشی از یک کارخانه‌ بویینگ بودند که برای۷۴۷‌‌ها فیوز می‌ساخت. یکی از این ساختمان‌ها سقفی منحنی داشت و شبیه آشیانه‌ی هواپیما بود. آن‌جا محل تحقیق، توسعه و طراحی تسلا بود. همان‌جا بود که این شرکت طرح نهایی تسلا مدل S و بعد از آن مدل X را  طراحی کرد. در  پارکینگ بیرون از این استدیو، تسلا یک ایستگاه شارژ رایگان برای رانندگان لس‌آنجلسی ساخته بود. این مرکز شارژ را می‌شد به راحتی پیدا کرد؛ به این خاطر که ماسک یک ستون قرمز و سفید که لوگوی تسلا روی آن بود در آن ناحیه نصب کرده بود.

اولین مصاحبه‌ام با ماسک را در استدیو انجام دادم و کم‌کم در همان مصاحبه نحوه‌ی صحبت و عمل‌کرد ماسک دستم آمد. او یک مرد با اعتماد به نفس  است که البته همیشه نمی‌تواند این را بخوبی به دیگران نشان بدهد. در اولین برخورد، ماسک کمی خجالتی و حتی دستپاچه به‌نظر می‌رسد. ته لهجه‌ی آفریقای جنوبی‌‌اش را هنوز دارد؛ اما جذابیت آن باعث نمی‌شود که متوجه مدل حرف زدن با مکث و آرام او نشوید. مثل دیگر مهندس‌ها یا فیزیک‌دان‌ها، ماسک وقتی که در ذهن‌اش دنبال عبارت درست می‌گردد مکث می‌کند و معمولا بهترین و علمی‌ترین و سرراست ترین جواب را بدون این‌که کمی ساده‌تر و قابل فهم‌ترش کند، به شما تحویل می‌دهد. او توقع دارد شما در طول صحبت‌های‌اش کاملا حواس‌جمع و متمرکز باشید؛ اما هیچ‌کدام از این‌ها اذیت کننده نیستند. ماسک در حین صحبت‌ بذله‌گویی هم می‌کند؛ فقط موضوع این‌جاست که همیشه در مکالمه‌های‌تان با او کمی فشار و استرس حس می‌کنید. او اصلا اهل صحبت‌های خارج از بحث و بی‌هدف نیست (و در نهایت بعد از سی ساعت مصاحبه، ماسک اجازه داد کمی به بخش‌های دیگری از زندگی، شخصیت و روحیات‌اش برسم.)

اغلب مدیرعامل‌های سرشناس دستیاری دارند که همیشه دور و برشان می‌پلکد. ماسک اکثرا کارهای مربوط به ماسک‌لند را خودش ردیف می‌کند. در واقع این ماسک همانی نیست که با خجالت وارد رستوران شد. بلکه کسی‌ست که صاحب و مدیر این شرکت‌هاست. من و ماسک در طبقه‌ی اصلی استدیو در حالی‌که او در حال راه رفتن  و بررسی تکه‌های مختلف ماکت‌ها و ماشین‌ها بود، حرف می‌زدیم. در هر قسمت، کارمندها به سمت ماسک می‌آمدند و اطلاعاتی به او می‌دادند. او به دقت به آن‌ها گوش می‌داد و در ذهن‌اش بررسی می‌کرد و از هر قسمت که راضی بود سرتکان می‌داد. آن‌ها برمی‌گشتند سر کارشان و ماسک به سراغ بخش بعدی می‌رفت. یک‌بار هم مدیر طراحی تسلا، Franz Von Holzhausen از او خواست رینگ و لاستیک‌هایی که برای مدل S رسیده را چک کند و بعد در جلسه برنامه‌ریزی برای مدل X شرکت کند. آن‌ها با هم صحبت کردند و بعد به اتاقی رفتند که مدیران اجرایی فروش با یک نرم‌افزار گرافیکی خیلی عالی آماده بودند تا با ماسک جلسه داشته باشند. آن‌ها می‌خواستند جدیدترین تکنولوژی رندر سه‌بعدی را به ماسک معرفی کنند که تسلا را قادر می‌سازد نسخه‌ی مجازی مدل S را با کیفیت بیش‌تری طراحی کند و درنتیجه تاثیر جزییاتی مثل سایه‌ها و نور خیابان را روی بدنه‌ی ماشین ببینند. مهندسان تسلا نیاز به تجهیزات محاسباتی داشتند و منتظر تاییدیه‌ی ماسک بودند. در حالی‌که صدای دریل و هواکش‌های غول‌پیکر صنعتی روی نحوه‌ی صحبت کردن مدیران فروش برای قانع کردن ماسک تاثیر می‌گذاشت اما آن‌ها تمام تلاش‌شان را کردند تا ماسک راضی به خرید شود. ماسک کفش‌ چرمی می‌پوشید و شلوار جین‌اش از برندهای معروف بود و البته تی‌شرت مشکی که حکم لباس کارش را داشت. او که تحت تاثیر فروشنده‌های سه‌بعدی قرار نگرفته بود به آن‌ها گفت راجع به پیشنهادشان فکر می‌کند و سپس به سمت منبع بلند‌ترین صدا رفت (یک کارگاه در استدیوی طراحی، جایی که مهندسان تسلا برای ساختن یک سازه‌‌ی ۹ متری دکوری برای ایستگاه شارژ در حال ساخت داربست بودند.) ماسک گفت: “این سازه می‌تونه از یه طوفان درجه ۵ جون سالم به در ببره. فقط یکم نازک‌ترش کنید.” بالاخره من و ماسک سوار ماشین تسلا مدل S مشکی او شدیم و به ساختمان اصلی اسپیس ایکس رفتیم. در راه ماسک گفت: “فکر کنم در آن‌جا کلی آدم باهوش ببینیم که مشغول کار با اینترنت و انجام کارهای مالی و قانونی هستند. همین یکی از دلایلی است که آن‌قدر که باید نوآوری نمی‌بینیم.”

ماسک‌لند غافل‌گیر کننده است.

من در سال ۲۰۰۰ به سیلیکون ولی آمدم و در نهایت از Tenderlion یکی از محله‌های سان‌فرانسیسکو سر درآوردم. این بخش از شهر جایی‌ست که محلی‌ها توصیه می‌کنند از آن دوری کنید. آن‌جا شما مدام با صحنه‌های عجیب مواجه می‌شوید؛ مثلا آشفته‌حالی را می‌بینید که سرش را به ایستگاه اتوبوس می‌کوبد. این بخش تاریک و خشن سن‌فرانسیسکو است و جایی‌ست که می‌توانی ببینی رویای دنیای اینترنت و ارتباطات از بین می‌رود.

سن‌فرانسیسکو سابقه‌ای تاریخی در طمع و پو‌ل‌دوستی دارد. این شهر پشت ماجراهای جستجو برای طلا بود و حتی یک زلزله‌ی ویران کننده‌ هم نمی‌تواند جلوی حرص و آز اقتصادی شهر را  برای طولانی مدت بگیرد. گول ظاهر آرام این شهر را نخورید. ریتم واقعی این شهر پر سر و صدا و مهیب است و در سال ۲۰۰۰، سن‌فرانسیسکو تحت تاثیر رونق کسب و کارها و همان طمع همیشگی بود. آن دوران دیدن جمعیت زیادی که دچار تب «با اینترنت خیلی زود پول‌دار شو» شده بودند بی‌نظیر بود. پالس‌های انرژی این جریان فراگیر سراسر شهر را ملتهب کرده بود و من هم آن‌جا بودم؛ وسط محروم‌ترین بخش سان‌فرانسیسکو و شاهد بودم که مردم چطور با این جریان بالا و پایین می‌روند.

همه تقریبا داستان‌های معروف جنون کسب و کار در این دوره را شنیده‌اند. شما دیگر مجبور نبودید برای راه انداختن یک شرکت موفق چیزی بسازید که دیگران از شما بخرند. فقط کافی بود ایده‌ای درباره کسب و کار اینترنتی داشته باشید و همه جا اعلام‌اش کنید تا یک سرمایه‌گذار مشتاق شود هزینه‌های عملی شدن ایده‌ی شما را تامین کند. هدف اصلی این بود که در کوتاه‌ترین زمان بیش‌ترین درآمد را داشته باشید چرا که همه حداقل در ناخودآگاه‌شان فکر می‌کردند در نهایت این رویا تمام و واقعیت از جایی شروع می‌شود.

اهالی دره‌ی سیلیکون‌ مصداق بارز کلیشه‌ی سخت‌کوشی شدند. مردم در سنین بیست، سی، چهل و پنجاه سالگی شب‌ و روز کار می‌کردند. اتاقک‌ها و  خوابگاه‌ها تبدیل به اقامت‌گاه‌های موقت شدند و سطح بهداشت شخصی به حداقل رسید. عجیب این‌که، مشخص شد ساختن «هیچی» کار بسیار پر زحمتی‌ است. اما، وقتی فشار کار کم‌تر شد، گزینه‌های تفریحی زیادی در دسترس بود. شرکت‌های معروف ورسانه‌های قوی آن دوران در جدالی سخت برای از دور خارج کردن هم‌دیگر گرفتار شدند و مهمانی‌ها و مراسم هرچه بزرگ‌تر و رویایی‌تر برگزار می‌کردند. شرکت‌های قدیمی‌تر با خرید جایی در محل برگزاری کنسرت‌ها و استفاده از رقصنده‌ها، آکروبات‌بازها، نوشیدنی‌های مجانی و دخترهای جذاب سعی داشتند از دور عقب نمانند. شرکت‌‌های جدید هم با انواع دیگر تفریحات رایگان وارد گود می‌شدند. تفریح و خوش‌گذرانی در آن دوران تنها چیزهایی بودند که معنی داشتند. همین‌که دوران خوش‌گذرانی به خوبی ادامه پیدا کرد، جای تعجب نیست که روزهای سخت آتی را نادیده گرفتند. این‌که روزهای سرخوشی را به ذهن بسپاری خیلی خوشایندتر است تا حواست به سختی‌ها باشد.

بگذارید فقط برای ثبت دوباره در تاریخ بگویم، که فانتزی «با اینترنت خیلی زود پول‌دار شو» سان‌فرانسیسکو و سیلیکون‌ولی را دچار افسردگی شدیدی کرد. دوران مهمانی‌های بزرگ و تفریح‌های خوشایند به سر آمد و فقط اجرای گاه و بیگاه گروه Neil Diamond در نمایشگاه‌های کسب و کار و تی‌شرت‌های رایگان و کمی خجالت، باقی ماند.

صنعت تکنولوژی مسیر خودش را پیدا نکرده بود. آن سرمایه‌گذاران سرمایه‌دار که در دوران حباب با موج هم‌سو شده بودند، نمی‌خواستند بیش‌تر از این حماقت کنند و همگی از سرمایه‌گذاری برای کسب‌وکارهای جدید دست کشیدند. ایده‌های کارآفرینی بزرگ جانشین خورده‌ریزها شدند. مثل این بود که تمامی دره‌ی سیلیکون‌ وارد دوره‌ی نقاهت و توان‌بخشی بشود. این داستان ممکن است ملودرام بنظر بیاید؛ اما واقعی‌ است. میلیون‌ها آدم باهوش فکر کردند که می‌تواند آینده را بسازند. اما… پوف! این بازی را با احتیاط بازی کردن ناگهان تبدیل به مساله‌ای معمول و متداول شد.

آثار پیدایش این جریان را می‌توان در شرکت‌‌ها و ایده‌هایی که در این دوره شکل گرفتند، دید. گوگل در همین دوره یعنی ۲۰۰۲ شکل گرفت و واقعا پیشرفت کرد؛ اما این یک استثنا بود. در فاصله‌ی بین گوگل و ابداع آیفون اپل در سال ۲۰۰۷،  سرو کله‌ی شرکت‌های بی‌رونق پیدا شد و ابداعات جذابی که تازه شروع به کار کردند (فیس‌بوک و توییتر) اصلا شبیه هم‌رده‌های قبلی خودشان (Hewlett Packard, Intle, Sun Microsystems) که محصولات فیزیکی داشتند و ده‌ها هزار نفر را استخدام کردند، نبودند. در سال‌های بعد هدف از ریسک‌های سنگین برای ساختن صنایع جدید و ایده‌های بکر برای راحت‌تر پول درآوردن، به سرگرم کردن مشتری‌ها و توسعه‌ی اپ‌های ساده و تبلیغات تغییر کرد. Jeff Hammerbacher از اولین سازندگان فیس بوک به من گفت: “خو‌ش‌فکرترین افراد نسل من در این فکر بودند که چگونه مردم را ترغیب کنند تا روی تبلیغات کلیک کنند و این واقعا مسخره بود.” دره‌ی  سیلیکون داشت تبدیل به منطقه‌ای ناخوشایند مثل هالیوود می‌شد. در همین حین، مشتریان‌اش تحت تاثیر زندگی مجازی‌شان آرام‌تر و منزوی‌‌تر شده بودند.

از اولین کسانی که هشدار داد این ابداع خلسه‌آور می‌تواند منجر به مشکلات بزرگی بشود، فیزیک‌دانی به نام Jonathan Huebner بود که در مرکز سلاح‌های جنگ‌های هوایی نیروی دریایی پنتاگون در China Lakee واقع در کالیفرنیا کار می‌کرد. او روحیه‌ای آرام داشت. میان‌سال، لاغر و کمی کم مو بود. دوست داشت شلوار خاکی چرک‌تاب و تی‌شرت راه‌راه قهوه‌ای و یک ژاکت برزنتی خاکی بپوشد. او از سال ۱۹۸۵ سیستم‌های دفاعی را طراحی می‌کرد و کاملا به آخرین دستاورد‌های تکنولوژی مواد، انرژی و نرم‌افزار اشراف داشت. در پی داغ شدن بازار دات‌کام، او به شدت از ماهیت به‌دردنخور طرح‌هایی که (مثلا نوآورانه بودند) به او پیشنهاد می‌شد، به ستوه آمد. Huebner در ۲۰۰۵ مقاله‌ای با عنوان «کاهش احتمالی تمایل به نوآوری در دنیا» منتشر کرد، که اگر انگشت اتهام رو به دره‌ی سیلیکون نداشت لااقل هشداری ترسناک بود.

Huebner برای شرح آن‌چه به عنوان نوآوری با آن مواجه شده بود، از سه مثال و استعاره استفاده کرده بود. بشر امروزی دیگر از تنه‌ی درخت بالا رفته و با اختراعات بسیار منحصر به فرد و تاثیرگذار در زندگی‌اش مثل اختراع چرخ، الکتریسیته، هواپیما، تلفن و ترانزیستور بزرگ‌ترین شاخه آن درخت  را پشت سر گذاشته. حالا، ما به نوک درخت رسیده‌ام و در انتهای شاخه‌ها آویزان مانده‌ایم و مدام در حال اصلاح اختراعات قبلی هستیم. Huebner برای دفاع از نظریه‌اش در این مقاله، به کند شدن تناوب اختراعات تاثیرگذار بر زندگی بشر اشاره می‌کند. هم‌چنین او با استفاده از داده‌ها و سوابق ثابت کرد که تعداد ثبت اختراعات در طول زمان کم‌تر شده. او در مصاحبه‌اش با من گفت: “به نظر من احتمال این‌که بتوانیم باز هم صد اختراع شگفت‌آور داشته باشیم برای ما کم‌تر و کم‌تر می‌شود.”

Huebner پیش‌بینی کرده بود که پنج سال طول می‌کشد تا مردم به آن‌چه در مقاله‌ام گفته‌ام برسند و این پیش‌بینی درست از آب درآمد. حوالی سال ۲۰۱۰، Peter Thiel، یکی از بنیان‌گذاران سرویس PayPal و از سرمایه‌گذاران اولیه‌ی فیس‌بوک شروع به ترویج این ایده کرد که صنعت تکنولوژی باعث افسردگی مردم شده است. “ما ماشین‌های پرنده می‌خواهیم اما در عوض فقط محدودیت نوشتن ۱۴۰ کاراکتری نصیب‌مان می‌شود.” تبدیل به شعار آن‌ها در شرکت سرمایه‌گذاری‌اش به نام Founder Fund شد. در مقاله‌ای به نام «چه بلایی سر آینده آمد؟» Thiel و همکاران‌اش شرح می‌دهند که چگونه توییتر و محدودیت پیام ۱۴۰ کاراکتری‌اش و دیگر نوآوری‌هایی مثل آن مردم را افسرده می‌کنند. او دلیل می‌آورد داستان‌های علمی-تخیلی که آینده را جشن می‌گرفتند، تبدیل به کابوس شدند؛ چرا که مردم دیگر مثل گذشته نسبت به این‌که تکنولوژی زندگی‌شان را عوض می‌کند، خوش‌بین نیستند.

من تا قبل از بازدید از ماسک‌لند چنین طرز تفکری داشتم. در حالی‌که ماسک درباره‌ی اهداف‌اش و کارهایی که تصمیم داشت انجام بدهد اصلا محتاط و خجالتی نبود، اما فقط چند نفر از بیرون شرکت‌اش از کارخانه‌ها، مراکز تحقیق و توسعه و گالری‌های فروش ماشین بازدید کرده بودند  و از نزدیک شاهد کارهایی بودند که او انجام داده. او کسی‌ست که بیش‌ترین تاثیر را از اصول اخلاقی دره‌ی سیلیکون گرفته و به سرعت دست‌به‌کار شده و سازمان‌هایی بدون سلسله مراتب اداری و کاغذ بازی تاسیس کرد و آن‌ها را برای ساخت و اصلاح ماشین‌هایی بزرگ و بی‌نظیر بکار گرفت. به دنبال مسایلی بود که پتانسیل آن را داشته باشند که تبدیل به دستاوردها و موفقیت‌هایی شوند که ما به دنبال‌شان هستیم.

قاعدتا، ماسک هم باید دچار این افسردگی و بد بینی می‌شد. او در سال ۱۹۹۵ و وقتی تازه از کالج فارغ‌التحصیل شد خیلی زود دچار شیفتگی دات‌کام شد و یک شرکت به نام Zip2 تاسیس کرد (چیزی شبیه نسخه‌ی اولیه گوگل مپ و Yelp) این سرمایه‌گذاری ریسکی خیلی زود به موفقیتی بزرگ تبدیل شد. در سال ۱۹۹۹ شرکت Compaq را به قیمت ۳۰۷ میلیون دلار خرید. از این معامله ۲۲۲ میلیون دلار نصیب ماسک شد که تقریبا تمام آن را در کار بعدی‌اش (یک استارت‌آپ بنام PayPal) سرمایه‌گذاری کرد. به عنوان بزرگ‌ترین سهام‌دار PayPal، وقتی که در سال ۲۰۰۲ شرکت eBay این مجموعه را به قیمیت ۱٫۵۵ میلیارد دلار خرید، ماسک به طرز باور نکردنی پول‌دار شد.

او بجای این‌که در دره‌ی سیلیکون بماند و مثل دیگران دچار کج‌خلقی شود، به لس‌آنجلس نقل مکان کرد. عقل سلیم در آن دوران حکم می‌کرد که صبر کند تا در زمان مناسب دوباره دست به کار بشود. اما او این منطق را با سرمایه‌گذاری ۱۰۰ میلیون دلاری در اسپیس‌ایکس، ۷۰ میلیون دلاری در تسلا و ۱۰ میلیون‌دلاری در سولارسیتی عملا رد کرد. با این‌کار او تبدیل شد به مردی که چندین سرمایه‌گذاری ریسکی انجام داده و با ساختن محصولات بسیار پیچیده در دو منطقه‌ی بسیار گران در لس‌آنجلس و سیلیکون ولی این ریسک را دو برابر کرده است. هرزمان‌ که امکان داشت شرکت‌‌های ماسک چیزهایی که طراحی کرده بودند را می‌ساختند و به این فکر می‌کردند که آیا صنایع هوافضا، اتومبیل و انرژی خورشیدی آن را به عنوان یک طرح پیمان‌کاری می‌پذیرند.

ماسک با اسپیس‌ایکس با غول‌های بزرگ مجموعه‌های صنایع نظامی آمریکا مثل Lockheed Martin و بویینگ در رقابت بود. او هم‌چنین با کشورهایی  مثل چین و روسیه هم در افتاده بود. اسپیس‌ایکس به عنوان تامین‌کننده‌ی به صرفه در این صنعت شناخته می‌شد. اما این برای برنده شدن به اندازه‌ی کافی خوب نبود. تجارت فضا، می‌طلبید که با کله گنده‌های سیاسی، رابط‌ها و محافظه‌کارانی که اصول سرمایه‌داری را قبول ندارند در تماس باشد. استیوجابز هم وقتی که برای معرفی آی‌پاد و آی‌تیونز به بازار در برابر صنعت موسیقی قد علم کرد با موانع مشابهی مواجه شد؛ اما در مقایسه با  رقبای ماسک که برای امرار معاش خود اسلحه تولید می‌کردند، سر و کله زدن با تکنولوژی گریزهای بدقلق تفریح به حساب می‌آمد. اسپیس ایکس موشک‌هایی را امتحان کرد که می‌توانستند با آن محموله به فضا بفرستند و درست به سکوی پرتاب برش گردانند. هم‌چنین این موشک‌ها قابل استفاده‌ی مجدد بودند. اگر این شرکت بتواند این روند را بی عیب و نقص ادامه بدهد می‌تواند بازار تمام رقبای‌اش را تصاحب کند و با اختصاص دادن چند مرکز پرتاب موشک برای کارهای تجاری، به طور حتم آمریکا را تبدیل به پیشتاز فرستادن بار و انسان‌ها به فضا کند. این یک تهدید محسوب می‌شود که بنظر ماسک حتما برای‌اش دشمن‌های سرسختی می‌تراشد. ماسک می‌گوید: “تعداد آدم‌هایی که دل‌شان می‌خواهد سر به تن من نباشد بیش‌تر و بیش‌تر می‌شود. خانواده‌ام نگرانند که مبادا روس‌ها مرا ترور کنن!”